شهید علیاکبر عباسی که اصالتی بیرجندی دارد سال ۱۳۵۳ در محله کلاتهبرفی (اکبرآباد) به دنیا میآید و از همان دوران کودکی با کارکردن به حمایت از خانواده میپردازد. او در خانواده ای 8نفره و پرجمعیت زندگی میکرد که اوضاع و احوال مالی مناسبی نداشتند، پدرش نه زمین کشاورزی داشت و نه ادوات کشاورزی؛ برای همین مجبور بود که سر زمینهای مردم کارگری کند.
علی اکبر که شاهد تلاش تلاش بی وقفه پدرش و سختیهای زندگی بود، از کودکی کارکردن را آغاز کرد و همان اندک درآمد را دراختیار پدرش میگذاشت. او در سن 14 سالگی حال و هوای جبهه به سرش زد، هرهفته، چهارشنبهها پای ثابت معراج شهدا بود و زیر تابوتشان را میگرفت.
نوجوان رشید محله کلاته برفی سرانجام به آرزویش میرسد و در اواخر جنگ یعنی سال 1367 به جبهه کردستان اعزام میشود. علیاکبر بعد از پایان جنگ هم برای دفاع از مرزهای غربی کشور درهمان مناطق میماند تا اینکه سرانجام در سال 1369 و در شبیخون شبانه منافقین به شهادت میرسد.
افضل عباسی، پدرشهید علیاکبر عباسی با اشاره به حمایتهای او از خانواده میگوید: به دلیل مهاجرت از بیرجند و سکونت در مشهد (سهراه فردوسی) اوضاع و احوال زندگیمان چندان مساعد نبود. تأمین نیازهای یک خانواده ۸ نفری با ۶ فرزند (۳ دختر و ۳ پسر) کار خیلی مشکلی بود. چون آب و زمین کشاورزی نداشتم به عنوان کارگر برای دیگر کشاورزان منطقه کار کرده و هزینه زندگی را تأمین میکردم،
اما چون کار کشاورزی همیشگی نبود، با شروع پاییز و زمستان بیکار میشدم. گاهی اوقات برای پیداکردن کار به شهر میرفتم و چون سواد و مهارت خاصی نداشتم، معمولا در پیدا کردن کار در شهر توفیق چندانی حاصل نمیشد.
فرزندم علیاکبر که شاهد تلاش بیوقفه من و سختی زندگی و معیشت خانواده بود، احساس عذاب وجدان میکرد و به دلیل غیرت و همتی که داشت از سنین خیلی کم با کارکردن در مزرعه و زمینهای کشاورزی پول اندکی به دست میآورد و همه این پول را که با کد یمین و عرق جبین به دست آورده بود، در اختیار من قرار میداد تا بهوسیله آن چالهچولههای زندگی را پر کنم.
یک روز که از سرکار مزرعه یکی از همسایهها به خانه آمد، از شدت خستگی به خواب فرو رفت، چشمم ناخودآگاه به صورت آفتابسوخته و دستان پینهبستهاش افتاد، حالم منقلب شد و خیلی از این بابت شرمنده شدم، حتی چند مرتبه نیز از او خواستم که سرکار نرود، اما زیر بار نرفت. زمانی که سن و سالش بالاتر رفت، با پیگیریهایی که داشت در یک کارگاه صنعتی که در کار ساخت وسایل و لوازم بهداشتی بود مشغول به کارشد.
یکی از خصوصیات اخلاقی شهید علیاکبر عباسی، حقیقتگویی بود. او هرگز هیچ چیزی را فقط برای خودش نمیخواست.
پدر شهید با تأیید این موضوع میگوید: یکی از خصوصیات علیاکبر راستگویی و دفاع از حقوق انسانها بود. بابت این صفت شهره بود و تمام کسانی که از او شناخت داشتند، میدانستند که اگر چیزی از او بپرسند، حتی اگر به ضررش هم تمام شود، حقیقت را خواهد گفت.
به دلیل همین حقیقتگویی چندین مرتبه موقعیتهای شغلی و اجتماعی خوبی را از دست داد. به عنوان مثال زمانی که در کارگاه صنعتی (لوازم بهداشتی) مشغول بهکار بود، با وجود سن و سال کمیکه داشت به دلیل امانتداری و صداقتش همیشه مورد توجه کارگران و مسئولان کارگاه بود.
مدیر کارگاه نیز موقعیت شغلی خوبی را در اختیارش قرار داده بود. در همین زمان یکی از کارگران بهسراغش میرود و به او میگوید: «با وجود فعالیت چندساله، بیشتر کارگران این کارگاه بیمه تأمین اجتماعی ندارند، به همین دلیل نمیتوانند از مزایای دفترچه بیمه تأمین اجتماعی و دیگر خدمات بیمه همچون بازنشستگی استفاده کنند، با وجود خانواده پرجمعیت کارگران و فقر مالیای که آنها دارند، نداشتن بیمه مشکلات زیادی را برای آنها به وجودآورده است.»
علیاکبر با شنیدن این موضوع به سراغ مدیر کارگاه رفت و موضوع بیمه کارگران را با مدیر مجموعه مطرح کرد، اما مدیر کارگاه به دلایل مختلف همانند هزینه زیاد، از بیمه کردن کارگران شانه خالی کرد. علیاکبر قانع نشد و بهعنوان نماینده کارگران موضوع را از طریق مراکز بیمه تأمین اجتماعی پیگیری کرد.
مدیر کارگاه که این موضوع را فهمید، به علیاکبر گفت که اگر موضوع را پیگیری نکند، پست بهتری به او داده و او را بیمه میکند، اما علیاکبر راضی نشد و پیگیری برای بیمهکردن کارگران را ادامه داد. بعد از چند ماه پیگیری تمامی کارگران کارگاه بیمه شدند، اما مدیر کارگاه که از این بابت زخم خورده و عصبانی بود به بهانههای مختلف علی اکبر را از کارگاه اخراج کرد. علیاکبر بابت این موضوع ناراحت نبود که هیچ از اینکه توانسته بود مشکل بیمه کارگران را حل کند احساس شعف و خوشبختی هم میکرد.
شهید علیاکبر عباسی با توجه به روحیه شجاعت و حقطلبیای که داشت در سن نوجوانی راهی جبهههای جنگ میشود.
مروارید زال بیگی، مادر شهید علیاکبر عباسی، با اشاره به اشتیاق فرزندش برای رفتن به جبهه میگوید: یکی از کارهایی که پسرم مقید به انجام آن بود، شرکت در تشییع جنازه شهدا بود. هر هفته روزهای یکشنبه و چهارشنبه که شهدای جنگ را به معراج شهدا واقع در محله امام هادی (میدان معراج فعلی) میآوردند، جمعیت زیادی نیز برای تشییع پیکر شهدا میرفتند.
علیاکبر یکی از کسانی بود که هر هفته برای بدرقه و تشییع شهدا میرفت. در یکی از همین تشییعجنازهها زمانی که علیاکبر عکس دوست شهیدش و تابوت او را دید هوای رفتن به جبهه بر سرش افتاد. دیگر طاقت ماندن در خانه را نداشت. هر روز با التماس و درخواست به من و پدرش از ما میخواست که با رفتن او به جبهه موافقت کنیم، اما راستش را بخواهید علی اکبر بهترین فرزند ما بود و من طاقت رفتن به جبهه و شهیدشدنش را نداشتم.
پدرش که راضی شد من هم دیگر مخالفتی نکردم. یک روز صبح با لباس بسیجی به خانه آمد، از همه ما خداحافظیکرد و به جبهه کردستان رفت. در منطقه نقده و مهاباد، شورشهایی شده بود و او نیز به همراه تعدادی از نیروهای خراسانی برای مقابله با منافقان و کوملهها به این منطقه رفته بود.
بعد از چند ماه که از او هیچ خبر و نامهای نداشتیم به خانه آمد، چند روز بیشتر نماند. وقتی از او خواستم که بیشتر بماند، گفت: «مادر نگران نباش، دشمن به زانو درآمده و نفسهای آخرش را میکشد، این دفعه با خبر پیروزی و شادی برمیگردم.»
اتفاقا همین هم شد و بعد از چند ماه عهدنامه صلح بین ایران و عراق (سال ۱۳۶۷) امضا شد، خبر صلح را که شنیدم، خیالم راحت شد که دیگر خطری فرزندم را تهدید نخواهد کرد و او به خانه بازخواهد گشت.
شهید علیاکبر عباسی بعد از پایان جنگ، زمانی که به خانه باز میگردد، در جریان زیارت حرم امام رضا (ع) از کوچهای میگذرد که نام آن کوچه به نام شهید علیاکبر عباسی مزین شده است.
پدر شهید با تعریف این ماجرای عجیب میگوید: جنگ که تمام شد، خیال خانواده راحت شد که دیگر علی اکبر سالم خواهد ماند. چند روز بعد از امضای صلح علیاکبر به خانه آمد، آنطوری که برایمان تعریفکرد، یکی از فرماندهان جنگ که شاهد شجاعتهای او در جنگ بوده از او میخواهد که به عنوان یکی از نیروهای نظامی در مرز مستقر شود تا زمانی که اوضاع و احوال مرزهای غربی به حالت عادی بازگردد.
علی اکبر نیز قبول میکند و از فرمانده میخواهد که برای زیارت امام رضا (ع) و دیدن خانواده به خانه برود. ما که با تمام شدن جنگ منتظر بازگشت همیشگی او به خانه بودیم، با رفتن دوباره او به مناطق جنگی مخالف کردیم، اما علیاکبر تصمیمش را گرفته بود. همیشه با خنده و شوخی به ما میگفت: «نگران نباشید، جنگ که تمام شده است، در باغ شهادت را هم بستهاند و این افتخار دیگر نصیب من نخواهد شد.»، اما روزی در جریان زیارت حرم مطهر رضوی اتفاق عجیبی برای او رخ میدهد.
یک مرتبه که برای مرخصی به مشهد آمده بود، به همراه پسرعمویش (که حالا شوهر خواهرش است) برای زیارت امام رضا (ع) به حرم مطهر میرود. بعد از رسیدن به نزدیکی حرم مطهر، تصمیم میگیرند که باقیمانده راه را با پای پیاده از داخل کوچهپسکوچههای اطراف حرم به زیارت امام رضا (ع) بروند.
در مسیر راه، به کوچهای وارد میشوند که به نام «شهید علیاکبر عباسی» مزین شده است. علیاکبر بعد از دیدن این اسم یقین پیدا میکند که شهید خواهد شد و این موضوع را همانجا با پسر عمویش در میان میگذارد، اما برای اینکه خانواده نفهمند و نگران او نشوند، از پسرعمو میخواهد که این موضوع را تا زمانی که زنده است به کسی نگوید، این ماجرا را ما بعد از شهادت علیاکبر فهمیدیم.
شهید علیاکبر عباسی، سرانجام دو سال بعد از پایان جنگ یعنی سال ۱۳۶۹ توسط منافقان جام شهادت را مینوشد.
پدرشهید که حالا پیرمردی شکسته و قدخمیده است، درحالی که اشک در چشمانش دارد، درباره نحوه شهادت فرزندش میگوید: علیاکبر بعد از اتمام جنگ بهعنوان نیروی مخصوص نظامی در مرزهای غربی و جنوبی کشور مستقر شده بود و گاهی اوقات که به خانه میآمد از تحرکات نظامی منافقان و دشمنان و جواب دندانشکن نیروی مستقر در مرز میگفت.
سرانجام دشمنان منافق در یکی از همین شبیخونهای شبانه که قصد ورود به داخل کشور را داشتند، با نیروهای نظامی مرزی کشورمان که علیاکبر نیز جزو آنان بود در منطقه حسینیه اهواز درگیر میشوند.
در جریان این درگیری علیاکبر مورد اصابت گلوله قرارگرفته و در سال ۱۳۶۹، دو سال بعد از پایان جنگ به شهادت میرسد. علیاکبر که همیشه دوستدار حقیقت و عدالت بود، در آخرین اقدام حقیقتطلبانهاش جان شیرین خود را در راه وطن فدا کرد. از او به خاطر تمام خوبیهایی که داشت راضی هستم و امیدوارم که روحش در آرامش جاودان باشد.